تو خودت که نمیدونی چه لذتی داره …
خیره شدن به چشمای نازت …
مگه میدونستی که چه حرمتی داره ؟
مدت ها نگاه کردن به صورت ماهت …
با این چشمای نازت ، با این صورت ماهت …
مگه میشه دل کند ،حتی یه لحظه ، از این عشق نابت؟
تو خودت که نمیدونی چه لذتی داره …
خیره شدن به چشمای نازت …
مگه میدونستی که چه حرمتی داره ؟
مدت ها نگاه کردن به صورت ماهت …
با این چشمای نازت ، با این صورت ماهت …
مگه میشه دل کند ،حتی یه لحظه ، از این عشق نابت؟
آمدنت بدون سلام بود…
رفتنت بدون خداحافظ…
چهـ جالب…
نهـ سلام بلد بودیـ …
نهـ خداحافظ…
شب از نیمه گذشته است و نمی دانم کدام سو بروم ؛ هراسان است چشمان خیس و سوزناکم ، صدایی می آید ، دگر بار برمی خیزم و ناهشیار به این طرف و آن طرف کوچه ی سرد و تاریک سر میزنم !
پلک هایم را کمی سنگینتر بر هم میگذارم ، اشک هایم آرام و داغ غلت میخورند…
حالا بهتر میبینم جای پای کهنه ی تو را که هنوز رنگ تازه ای بر خود دارند…
جای پایی که فقط می رفت و فکر برگشتن نداشت !
“نازی”
اولش رنج می کشی
یه خورده بیشتر یا یه خورده کمتر
بعد جدایی ها برات عادی می شن
زندگی همینه دیگه
جدایی پشت جدایی
زندگی جمع شدن نیست
جدا شدنه